شب رسید از راه و در من آتش عصیان گرفت باز هم از هر طرف شک راه برایمان گرفت
در سیاهی مانده بودم بین ابلیس و خدا زودتر از هر کسی دست مرا شیطان گرفت
لب به لبهایم نهاد و شوکرانی تلخ بود آنچه از طعم لبش در خون من جریان گرفت
دیدگانش مشعلی خونین که بر من خیره شد برقی از چشمش جهید و ناگهان طوفان گرفت
چشم واکردم و دیدم آسمان شلاق وار تیغ خشمش را به سمت من ، من عریان گرفت
جرم من عشق است و شیطان آرزوهای مرا از من ، این عاصی ترین موجود نافرمان گرفت
حلقه زد بر گردنم وز آسمان آویختم انتقام تلخ خود را باز از انسان گرفت
سایه ای از جسم آویزان من روی زمین بود و کم کم زیر باران دست و پا زد جان گرفت
سایه راه افتاد و خاک از شانه هایش می تکاند رفت و این سوی غبارش یک نفر پایان گرفت